روزبهروزبه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
رامیسارامیسا، تا این لحظه: 4 سال و 9 روز سن داره

روزبه شاهزاده ایرانی

جمعه 25 مهر

روزبه مامان صبح ساعت 6 از خواب بیدار شد و منو صداکرد که مامان من چی بخورم حالا؟! دیشب شام نخورد و خوابید. چایی و بیسکوئیت خورد و یکم بعدش ی تخم مرغ اب پز. ساعت 8 داروشو خورد و دوباره خوابید تا 11. بازی کرد .t.v نگاه کرد. عاشق la linea . تموم میشه عذا میگیره که چرا رفت . جدیدا هم به ماشین بازی علاقه بیشتری پیدا کرده. غروب daddy خان اب هویج گرفته بود روزبه دوید تو اشپزخونه که بره اب هویج بخوره امیر از هول اینکه روزبه نکشه ظرف بیفته خودش زد ای هویج ریخت. حالا کی تمیز کن کی نکن.بعدشم حاضر شدیم که بریم شاداباد خونه عمه زری اینا.  شام خونه عمه زری. به دور از چشم روزبه لاک پشت رو بردیم و دادیمش به عمه زری. وای اگه بدونه........
25 مهر 1393

داستانک

زنی به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (ع) فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده است که این سؤال را می کنی؟ زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار می بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم. هنوز سخن زن تمام نشده بود که ............ در خانه داوود (ع) را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده ن...
24 مهر 1393

20مهر

دیشب نصفه شب روزی حالش بد شد()خروسک).اصلا نمیتونست نفس بکشه. بردیمش میلاد ، امپول زد و داروشو هم خورد.دکتر گفت اگه تا 2 ساعت دیگه بهتر نشد باید بستری شه. من اومدم سر کار.امیر و روزبه رفتن خونه. پســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم ، مامان به قــــــــــــــــــربونــــــــــــــــــــــــــــــش                    
20 مهر 1393

داستانک****

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند. 20 سنت اضافه تر می دهد! می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی. گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسیدم: بابت چی؟ گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد...
18 مهر 1393

داستانک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند. ...
16 مهر 1393

سه شنبه 15 مهر بعد جلسه

بعد جلسه رفتیم خونه عمه زهره دنبال روزبه. پارسا داشت گریه میکرد.مامانش دعواش کرده بود. مثل اینکه تو مدرسه رنگ امیزیش خوب نبوده و وقتی خانومش بهش تکلیف خونه داده همونجا میخواسته بنویسه و معلمش باهاش برخورد کرده.امروز مدرسه پارسا ایناهم جلسه بود.زهره خیلی ناراحت بود.میگفت معلمش میگه خیلی مغرور و غد. اما بنظر من  با فشار و سخت گیری غرور پارسا نه تنها کم نمیشه بلکه بهش اسیب هم میرسه. پارسا پسر خوب و باهوشیه و بنظر من بچه غیر قابل کنترل و یا بی نظمی نیست که نشه کم کم و با حوصله بهش اداب  نظم و انضباط در مدرسه رو یاد داد. جیگرشو. از دیشب تو فکرشم. رفتیم واسه شام ی مرغ بریون گرفتیم و رفتیم خونه.طبق معمول هر شب بعد شام da...
16 مهر 1393

گابریل گارسیا مارکز

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند، و گاهی اوقات پدران هم در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می سازد در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انس...
16 مهر 1393

سه شنبه 15 مهر

امروز صبح روزبه باdaddy  که میرفته مهد کلی بیقراری کرده ،که من مهد نمیرم.خاله میگه طبقه  بالا پلیس هست. دیشبم به من میگفت که خاله رو دوست ندارم.بداخلاقه. خیلی شرایطتمون رو بدتر کرد.اینکه تو مهد به روزبه چی میگذره ؟؟؟؟؟؟ اینکه مربیش توانایی جذب روزبه رو داره یا نه؟؟؟؟؟؟که البته منم فکر میکنم به اندازه کافی نداره. با مدیر مهد صحبت کردم.مدیر داخلی مهد هم همینطور.خیلی به مدیرانش اعتماد دارم فقط همین حسه که بمن اجازه میده صبرکنم. امروز ساعت 3.30 روزبه بیمارستان نور وقت داشت واسه خاطر مهدش نرفتیم.ساعت 3.5 رسیدم مهد .روزبه روهم بردیم باخودمون.اولش اروم نشسته بود کلی هم شیرینی و شکلات خورد.بعدش دیگه شروع کرد به نق زدن.یکم با...
15 مهر 1393