یکشنبه 6 بهمن 92
روزبه جونم پسر گلم مامان دیروز غروب رفت واسه عروسی مهدی و مریم جون واست از گالری کودک 2 تا لباس خرید. هفته پیشم که تولدت بود واست ی کلاه شاپو و شلوارکتان خریدم. امروز باید برم سایز لباساتو عوض کنم جوجو. مامان قربونت بره که حسابی رو دست من خرج میذاری تازشم دفتر وایت برد و کتاب انگشتی هات که دیگه نگو روزبه من عاشق کتاب خوندن و نقاشی کشیدنتم پسرگلم و البته لباس پوشیدنت،دوس دارم تند تند لباساتو عوض کنی و همیشه خوش لباس باشی هرچند تو اگه گونی هم بپوشی خوشتیپ و نازی نفسم ...
فقط قول بده
تمام خستگی هایت را یکجا می خرم ! تو فقط قول بده ... صدای خنده هایت را به کسی نفروشی ...!
نویسنده :
مامان فهیمه
14:49
حال این روزای من
این روزها یک تلنگر کوچیک یک بی توجهی ساده کافیه تا بشینم ساعت ها بحال خودم گریه کنم ! دلخوشی هام کم شدن و دغدغه هام زیاد چه خوبه که تو هستی...!!!
نویسنده :
مامان فهیمه
14:09
وقتی کنارم نیستی
قشنگ ترین اتفاق ذهنم حادثه ی شنیدن صدای تو بود ...! چقدر تنهایم وقتی گاهی کم میشوی ...!
نویسنده :
مامان فهیمه
13:51
5 بهمن
روزبه جونم غذانخوردنت این روزا شده واسه من ی غصه مامان جون 3شنبه واست پیش پرفسور سلطان زاده تو قلهک وقت گرفتم ساعت 6 خداکنه دستش واست سبک باشه. خیلی لاغر شدی. منم که اصلا وقت نمیکنم به غذات برسم. دیشب وقتی با بابا اومدی تو ماشین خواب بودی بیدار که شدی کلی اخم و گریه.فهمیدم که حسابی گشنته.هیچ رقمه هم کوتاه نیومدی که فقط کیک.بقالی. تا لباس بپوشم ببرمت دادا زنگ زد به DADDYکه بیا روزبه ساکت نمیشه. با امیر رفتی بقالی اما بجای کیک و خوراکی پفک خریدی و پاستل. شامم که اصلا لب نزدی کلی التماست کردم که یکم غذابخوری(غذامونم کرفس بود)اما نشد که نشد فقط بازی و شیطونی ازینکه میبینم موقع بازی اینقدر لذت میبری و میخندی خیلی خوشحال می...
تب
روزبه جون مامانی گلم شب چهارشنبه(پریشب) 2 بهمن ماه ساعت 2 شب بابا بیدارشد منوصداکرد که روزبه تب داره.خدا بهمون رحم کرد.خیلی تبت شدید بود.نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط دویدم واست ایپوپروفن اوردم.4تا ق بهت دادم. ی ساعتی طول کشید که تبت بیاد پایین.بغل من تکون نمیخوردی. تا کم کم خوابت برد. خیلی داغون شدم.دوروزه فکرم اینه که اگه خدایی نکرده متوجه نمیشدیم..... هرچند هنوزم خوب نشدی.. وقتی تو مریض میشی دنیا رو سرم خراب میشه بدترین روزای زندگیم روزای مریضی تو. و غذا نخوردنت الانم غصه کسالت و بی اشتهاییت گذران این روزا رو تو اداره واسم سخت کرده. مراقب خو دت باش...
نویسنده :
مامان فهیمه
13:36
weeeeeeeeeeeeeeee
دوشت دالم
قربون پسر نازم برم دیشب اومدی کنار مامان فهیمه نشستی و ی جمله گفتی که دلم حسابی هلاکت شد توفاز فیلم بودم که یهو روزبه اومد پیشم گفت: "مامان دوست دارم " من متوجه نشدم.نگاش کردم گفتم چیه مامان؟چی گفتی؟ "دوست دارم" این جوابی بود که روزی من داد محکم بغلش کردم وگفتم که من هم دوسش دارم و عاشقشم. این اولین باری بود که پسرم این کلمه رو به زبون می اورد. با حرف زدن تو مامان جون من انرژی میگیرم واسه ادامه زندگیم. وجود تو واسم مثل نفس میمونه.مثله ی مخدر که ادم بدون اون احساس پوچی میکنه ...