روزبهروزبه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
رامیسارامیسا، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

روزبه شاهزاده ایرانی

بدون عنوان

زن       گـاهـی سـعــی مـی کـنـد ،       مـردانـه بـازی کـنـد !!!       مـردانه کـار کـنـد ...       مـردانـه قـدم بـردارد       مـردانـه فـکـر کـنـد       مـردانـه قـول دهــد       امـا هـر کـاری هـم کـه بـکـنـد       زن اســت !!!       احـسـاس دارد       لـطـیف اسـت       یـک جـا عـقـب مـی نـشـیـنـد و مـحـبـت تـو را مـی خـواهـد      ...
26 مهر 1393

بدون عنوان

گاهی خدا درب ها را میبندد و پنجره ها رو قفل میکند... زیباست بدانی .. شاید طوفانی در راه است!     باور نکن تنهايی ات را من در تو پنهانم،تو در من از من به من نزديکتر تو از تو به تو نزديکتر من ...
26 مهر 1393

بدون عنوان

خوب من زندگیست دیگر .. همیشه که همه رنگ هایش جور نیست ؛ همه ساز هایش کوک نیست! باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ، حتی با ناکوک ترین ناکوکش؛ اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن! حواست باشد  به این روزهایی که دیگر بر نمی گردد؛ به فرصت هایی که مثل باد می آیند  و می روند و همیشگی نیستند؛ به جوانی که رفت ، میانسالی که می رود؛ حواست باشد به کوتاهی زندگی ، به بهاری که رفت ،  تابستانی که دارد تمام می شود کم کم ، ریز ریز ، آرام آرام ، نم نمک… آری زندگی به همین آسانی می گذرد لحظه را دریاب   از لبخند زندگی ...
26 مهر 1393

جمعه 25 مهر

روزبه مامان صبح ساعت 6 از خواب بیدار شد و منو صداکرد که مامان من چی بخورم حالا؟! دیشب شام نخورد و خوابید. چایی و بیسکوئیت خورد و یکم بعدش ی تخم مرغ اب پز. ساعت 8 داروشو خورد و دوباره خوابید تا 11. بازی کرد .t.v نگاه کرد. عاشق la linea . تموم میشه عذا میگیره که چرا رفت . جدیدا هم به ماشین بازی علاقه بیشتری پیدا کرده. غروب daddy خان اب هویج گرفته بود روزبه دوید تو اشپزخونه که بره اب هویج بخوره امیر از هول اینکه روزبه نکشه ظرف بیفته خودش زد ای هویج ریخت. حالا کی تمیز کن کی نکن.بعدشم حاضر شدیم که بریم شاداباد خونه عمه زری اینا.  شام خونه عمه زری. به دور از چشم روزبه لاک پشت رو بردیم و دادیمش به عمه زری. وای اگه بدونه........
25 مهر 1393

داستانک

زنی به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: ای پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (ع) فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه ای برای تو رخ داده است که این سؤال را می کنی؟ زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه ای گذاشته بودم و به طرف بازار می بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم. هنوز سخن زن تمام نشده بود که ............ در خانه داوود (ع) را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده ن...
24 مهر 1393

20مهر

دیشب نصفه شب روزی حالش بد شد()خروسک).اصلا نمیتونست نفس بکشه. بردیمش میلاد ، امپول زد و داروشو هم خورد.دکتر گفت اگه تا 2 ساعت دیگه بهتر نشد باید بستری شه. من اومدم سر کار.امیر و روزبه رفتن خونه. پســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم ، مامان به قــــــــــــــــــربونــــــــــــــــــــــــــــــش                    
20 مهر 1393

داستانک****

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند. 20 سنت اضافه تر می دهد! می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی. گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. پرسیدم: بابت چی؟ گفت: می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد...
18 مهر 1393