روزبهروزبه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
رامیسارامیسا، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

روزبه شاهزاده ایرانی

بدون عنوان

ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ...!!!ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ ...ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ ...ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖﭼﭙﺶ !!!ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ...!!!ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ...گل بود،،،،،ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ...ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود!!!!!!آنکه تو را میخواهد!!!!به هر بهانه ای میماند!!!!!!* زنده ياد حسين پناهی* ...
26 آذر 1393

بدون عنوان

زندگی ات را منوط به بودن و نبودن آدمها نکن..روی پاهای خودت بایست تا تنهایی ات را بیهوده نیابی و هیچکس را بهترینه زندگی ات خطاب نکن... یادت باشد آدمها بهترین که خطاب شوند خیالاتی میشوند..هوا برشان میدارد و تورا به هر جهت که بخواهند میبرند... زندگی ات را که مشروط به دیگران کنی جایی برای کشف خودت باقی نمی گذاری..آدمها که مهم تلقی شوند تغییرت میدهند . آنوقت تو میمانی و یک دوگانگی شخصیت یادت باشد کسی بهترینه زندگی ات میشود که خودش بخواهد..مبادا عروسک خیمه شب بازی دیگران شوی مگذار زندگی ات محتاج تأیید گرفتن از دیگران باشد.. با دهن کجی به تنهایی درونی ات،،حفظ ظاهر کن.. از ترس بی کسی به آغوشهای پیش پا افتاده پناه نبر هر تازه وارد...
26 آذر 1393

داستانک (حکایت موسی و بهشت)

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب میرسد: آری! موسی با حیرت می پرسد: آن شخص کیست؟ خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان محله موسی می پرسد: می توانم به دیدن او بروم؟ خطاب میرسد: مانعی ندارد! فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید: من مسافری گم کرده راه هستم، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب می گوید:  مهمان حبیب خداست، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم، آن گاه با هم به خانه می رویم : موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پار...
24 آذر 1393

دوشنبه 3 آذر

امروز صبح DADDY زنگ زد که روزبه نمیره مهد کودک. میگه حوصله ندارم. پسرم نیم ساعت بعد خودش بمن زنگ زد.میگفت حوصله ندارم برم مهد کودک. همش میگفت کجایی؟؟ کی میای . قطع میکرد دوباره زنگ میزد که کجایی ؟هنوز نیومدی؟؟ گوشیو بده دادا. حالا هی میگم بابا دادا پیش من نیست که.بهش گفتم قطع کن . زنگ زدم به بابا و گفتم که بهش زنگ بزنه.تا من زنگ بزنم و بگم صدبار به گوشیم زنگ زد.که دیدی  زنگ نزد. اقا ور داشته ی گیلاس منم از دکور دراورده شیکونده. مهدم که نرفته بود. با DADDY اومده بود خونه مامان بزرگش .پیش عمه فهیمه    
4 آذر 1393

داستانک (شام اخر)

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آب...
30 آبان 1393