15 تیر 93

امروز حدود ساعت 5 رسیدم خونه مامان اینا.روزبه تا منو دید دوید اومد بغلم. واسش بستنی خریده بودم.

مشغول بود که بستنیش شروع کرد به اب شدن.اب شدن بستنی همانا و غر زدن های روزبه همانا.(خیلی حساسه این پس ناز مامان)کلی غر زد که :بستنی داره اب میشه.آی دستم کثیف شد-آی ریخت

تو اون هیرو ویر تا من بهش توپیدم که بسه.بمن گفت:اصلا پاشو برو خونه.نمیدونستم بخندم یا ناراحت شم.

بالاخره بستنی رو خورد..

واومد قربون صدقه مامانش رفتن.(مامان خوشگلا- مامان،تو دلت تنگ شده بود((همیشه من اول بهش میگم که دلم واست تنگ شده بود اونم در جوابم میگه آره شده بود. هروقت من نگم اون اینو میگه))

بعدشم میله دوچرخشو که پیداکرده بود.رفت اورد بمن گفت:حالا پاشو بریم خونه اینو هم ببریم.

زری اینا هم اونجا بودن.

امیر رفته بود خونه مامان بزرگش(بابا هم اونجا بود).دم افطار باهم اومدن

بعدافطار امیر و باباش

میخواستن برن جلسه ماهانه صندوق خونوادگیشون.روزبه هم قرار شد بره.من گفتم که لباستو عوض کن بعد برو.امکیر همون موقع گفت لازم نیس،تمیزه.این حرف همانا و لجبازی روزبه همانا.

میگفت الا و بلا عوض نمیکنم..من ترجیح میدادم واسه اینکه تنبیه شه بمونه خونه تا به زور لباس عوض کنه.اما امیر به زور لباسشو عوض کرد.روزی کلی گریه کرد تا بره.

(بابا هم بمن گیر داده بود که چرا بچه رو عذاب میدی.بذار بیاد.اما نظر من چیز دیگه ایه.واینکهع بنظرم روزبه باید یاد بگیره که نمیتونه هرچیزی که دوست داره ورو همه جا پیاده کنه و لازمه که از اصول و قواعد اجتماعی هم پیروی کنه..

مامان زرگشم بردن کگه سر راه برسونن خونه.

ساعت 11 بود که امیر  و روزبه اومدن.حاضر شدم که بریم خونه .مامان خیلی اصرار کرد که شام بخوریم و بعد بریم اما نه شام حاضر بود و نه مامیلی واسه خوردن داشتیم.

ب محض رسیدن خونه من و روزبه رفتیم خوابیدیم.امیر این شب ها واسه تماشای فوتبال جام 2014 تا دیر وقت بیداره

صبح حدود ساعت 4 بود که دیدم روزبه داره تو تب میسوزه.امیر سریع واسش شربت اورد و شیاف زد بهش. دقیق نمیدونم چ درجه ای اما مطمئنم بالای 45 بود تبش.دست و صورتشو شستیم.یکم بی قراری کرد  .بعد خوابید.

امیر دیروز با حاجی قرار داشت که بخاطر جلسه بانک مرکزی حاجی افتاده بود واسه امروز  یعنی 16.4