روزبهروزبه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
رامیسارامیسا، تا این لحظه: 4 سال و 3 روز سن داره

روزبه شاهزاده ایرانی

داستانک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند. ...
16 مهر 1393

سه شنبه 15 مهر بعد جلسه

بعد جلسه رفتیم خونه عمه زهره دنبال روزبه. پارسا داشت گریه میکرد.مامانش دعواش کرده بود. مثل اینکه تو مدرسه رنگ امیزیش خوب نبوده و وقتی خانومش بهش تکلیف خونه داده همونجا میخواسته بنویسه و معلمش باهاش برخورد کرده.امروز مدرسه پارسا ایناهم جلسه بود.زهره خیلی ناراحت بود.میگفت معلمش میگه خیلی مغرور و غد. اما بنظر من  با فشار و سخت گیری غرور پارسا نه تنها کم نمیشه بلکه بهش اسیب هم میرسه. پارسا پسر خوب و باهوشیه و بنظر من بچه غیر قابل کنترل و یا بی نظمی نیست که نشه کم کم و با حوصله بهش اداب  نظم و انضباط در مدرسه رو یاد داد. جیگرشو. از دیشب تو فکرشم. رفتیم واسه شام ی مرغ بریون گرفتیم و رفتیم خونه.طبق معمول هر شب بعد شام da...
16 مهر 1393

گابریل گارسیا مارکز

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند، و گاهی اوقات پدران هم در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می سازد در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انس...
16 مهر 1393

سه شنبه 15 مهر

امروز صبح روزبه باdaddy  که میرفته مهد کلی بیقراری کرده ،که من مهد نمیرم.خاله میگه طبقه  بالا پلیس هست. دیشبم به من میگفت که خاله رو دوست ندارم.بداخلاقه. خیلی شرایطتمون رو بدتر کرد.اینکه تو مهد به روزبه چی میگذره ؟؟؟؟؟؟ اینکه مربیش توانایی جذب روزبه رو داره یا نه؟؟؟؟؟؟که البته منم فکر میکنم به اندازه کافی نداره. با مدیر مهد صحبت کردم.مدیر داخلی مهد هم همینطور.خیلی به مدیرانش اعتماد دارم فقط همین حسه که بمن اجازه میده صبرکنم. امروز ساعت 3.30 روزبه بیمارستان نور وقت داشت واسه خاطر مهدش نرفتیم.ساعت 3.5 رسیدم مهد .روزبه روهم بردیم باخودمون.اولش اروم نشسته بود کلی هم شیرینی و شکلات خورد.بعدش دیگه شروع کرد به نق زدن.یکم با...
15 مهر 1393

بدون عنوان

از هر دریچه ای که می نگرم حرف همان حرف های قدیمی ست ! عده ای راهی را می روند که هموار است نه اینکه خودشان تلاشی کرده باشند نه راهی را می روند که به ارث برده اند ! و عده ای گره کوری را به ارث می برند که به سختی می توان بازش کرد ! در این میان همیشه کسی هم هست که استثناء باشد کسی که نای باز کردن هیچ گره ای را ندارد کسی که مجبور به بُریدن است اما با تمام اینها زندگی ارزش زنده ماندن را دارد . . .   ...
8 مهر 1393

پسرم،....

خوشبَختــ باش پسرمــ   هَمانـــ باش که میخواهیــ   اگر دیگَرانــ آنرا دوستــ نَدارَنـد    بِگُذارید نَداشتهـ باشَنـد     " خوشبَختی  یِکــ اِنتخِاب اَستــ "     زِندِگی  ، راضی  نِگَهـ داشتَنِ هَمهـ نیستــ ! ...
8 مهر 1393